یه دونه از بیسکوییت های مادر رو از بسته ش خارج می کنم و اول بو می کنم ناخودآگاه لبخندی به پهنای صورت می زنم و چشمهام رو می بندم....یاد روزهایی می افتم که بیسکوییت های مادر رو توی چایی یا شیر می ریختم و با قاشق می خوردم
بیسکوییت رو آروم توی فنجون چایی می برم و می گذارم دهنم.....طعم خوش کودکی....
بک گراند کامپیوتر رو هر روز با توجه به احساسم عوض می کنم....از بین عکس ها عکس دختری رو انتخاب می کنم که سرش رو به شیشه پنجره تکیه زده و با انتظار عجیبی بارون رو تماشا می کنه....
پر می شم از طعم خوش کودکی و لذت انتظار زیر بارون.....
ناخودآگاه یه حس عجیب..یه حش همیشه مزاحم درونم رو به لرزه می ندازه
صدایی که همیشه در اوج آرامش و اطمینان و لذت بهم طعنه می زنه اگه باز هم.....
ببار ای نم نم باران
زمین خشک را تر کن....................
زندگی بهاری یعنی این.....
یعنی پرده ها رو بزنی کنار و ببینی آسمون رو مه گرفته و برخورد بارون رو با شیشه احساس کنی....
یعنی کوه رو از پشت پنجره لا به لای ابرها ببینی و وقتی نزدیک تر نگاه می کنی سبزی درختها دلت رو بلرزونه.......
بهار بهار باز اومده دوباره باز تموم دلها چه بی قراره ..........
و من واقعاْ بی قرارم...نمی دونم چرا